صفحه شخصی مرضیه صفا   
 
نام و نام خانوادگی: مرضیه صفا
تاریخ عضویت:  1390/06/30
 روزنوشت ها    
 

 شقایق بخش عمومی

16

شقایق گفت با خنده:نه بیمارم نه تبدارم،اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی میسوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت.
شنیدم سخت شیدا بود.
نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم،بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش میگفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
که ناگه او به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او میرفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا میکرد
پس از چندی هوا چون کوره ی آتش،زمین میسوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:
اما چه باید کرد؟
دراین صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما!
نمیفهمید حالش را و من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم میسوخت اما راه پایان کو؟
نه حتی آب نسیمی در بیابان کو؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت
که ناگه طاقتش کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشید
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت
ز هم بشکافت!
اما آه!
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو میکرد
زمین و آسمان را پشت و رو میکرد
و هر چیزی که آنجا بود با غم رو به رو میکرد
نمیدانم چه میگویم؟ به جای آب خونش را
به من میداد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل"
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
"بمان ای گل"
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد......................

چهارشنبه 6 مهر 1390 ساعت 10:21  
 نظرات    
 
حسن ابراهیمی 23:12 چهارشنبه 6 مهر 1390
3
 حسن  ابراهیمی
حدیث تاثیرگذاری بود.
با تشکر
هیوا آتشبار 09:03 پنجشنبه 7 مهر 1390
6
 هیوا آتشبار
دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می خواند...

سهراب سپهری
مرجان فرقانی 10:00 شنبه 9 مهر 1390
0
 مرجان فرقانی
بسیار زیبا بود .با تشکر